شهرزاد خسته
و چون حکايت به اينجا رسيد، آفتابِ
عالمتاب از افق سربرآورده بود. "مَلِک شهرباز" به خواب اندر،
و شهرزادِ خسته، با هزار و يک حکايتِ خويش، هزار و يک زن
را از بندِ مويه و مرگ وارهانيده بود.
پس رسولِ رهايیِ زنان با خود گفت: "هزار و دومين شب
را چه کنم؟
هزار و دومين دختر اين سرزمين را چگونه از چنگِ چنين
اهريمنی نجات دهم!؟"
و باز ماند به روز و بخسبيد، و در خواب ديد که در هزارهای
ديگر است، تا
سرآغازِ هزار و دومين شبِ بیپايان. پس برآمد و چنگ
برگرفت و گفت:
- مَلِکا ...! شبزندهدارِ بیدليل! اکنون موسمی ديگر از هزارهی من و شماست، و من تا رهايیِ تمام زنانِ زمين، زنده میمانم و همچنان ترانه خواهم خواند. اکنون ديده فروبند، وقت، وقتِ من است
سید علی صالحی .