شهرزاد خسته

و چون حکايت به اينجا رسيد، آفتابِ عالمتاب از افق سربرآورده بود. "مَلِک شهرباز" به خواب اندر، و شهرزادِ خسته، با هزار و يک حکايتِ خويش، هزار و يک زن را از بندِ مويه و مرگ وارهانيده بود.

پس رسولِ رهايیِ زنان با خود گفت: "هزار و دومين شب را چه کنم؟ هزار و دومين دختر اين سرزمين را چگونه از چنگِ چنين اهريمنی نجات دهم!؟" و باز ماند به روز و بخسبيد، و در خواب ديد که در هزاره‌ای ديگر است، تا سرآغازِ هزار و دومين شبِ بی‌پايان. پس برآمد و چنگ برگرفت و گفت:

-
مَلِکا ...! شب‌زنده‌دارِ بی‌دليل! اکنون موسمی ديگر از هزاره‌ی من و شماست، و من تا رهايیِ تمام زنانِ زمين، زنده می‌مانم و همچنان ترانه خواهم خواند. اکنون ديده فروبند، وقت، وقتِ من است

سید علی صالحی                                                                                                                 .

 این  داستان ها از یه  دوستی بود که دیشب بادیدن  بازیش در  سریال عیسی یادش افتادم  

یادمه مضمون داستان ها اینطور بود :

1)  اصلا به فال قهوه اعتقادی نداشتم

یک بار که فال گرفتم ،گفتند تا چند سال دیگر بیشتر زنده نیستی

حالا که ملحفه سفید را رویم کشیدند کمی به فال قهوه اعتقاد دارم!


2 )   مرد به دختر مورد علاقه اش پیشنهاد ازدواج داد

دختر که دست و پایش را گم کرده بود پیشنهاد را رد کرد اما

قول داد زوج مناسبی برای مرد پیدا کند!

مرد گفت "بهتر است زود تر خودش را پیدا کند !"