این داستان ها از یه دوستی بود که دیشب بادیدن بازیش در سریال عیسی یادش افتادم
یادمه مضمون داستان ها اینطور بود :
1) اصلا به فال قهوه اعتقادی نداشتم
یک بار که فال گرفتم ،گفتند تا چند سال دیگر بیشتر زنده نیستی
حالا که ملحفه سفید را رویم کشیدند کمی به فال قهوه اعتقاد دارم!
2 ) مرد به دختر مورد علاقه اش پیشنهاد ازدواج داد
دختر که دست و پایش را گم کرده بود پیشنهاد را رد کرد اما
قول داد زوج مناسبی برای مرد پیدا کند!
مرد گفت "بهتر است زود تر خودش را پیدا کند !"
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۸۸ ساعت 14:19 توسط
|