حیف که نشناخته بردی ز یاد
به نام خدا
حضور محترم دل!
با سلام
احتراما بدین وسیله به استحضار می رسانم اینجانب رسما ازبزرگسالی استعفا می دهم
و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را می پذیرم.
می خواهم فکر کنم آدامس خرسی و بیسکوییت موزی بهتر از پول است
چون می توانم آن ها را بخورم!
می خواهم تمام دوستانم را به اسم کوچک شان صدا بزنم ،فریاد بکشم ،بخندم
و گاهی بگویم :خیلی لوسی ! دیگه دوست ندارم،بعد نگاهشان کنم و بگویم الکی گفتم !
می خواهم مداد قرمزم را بتراشم و آشغال تراشه اش را در کیفم بریزم ؛ بعد ببینم
تمام کاغذ هایم رنگ گرفته اند.
می خواهم گاهی خجالت بکشم از در آوردن لقمه ی نان و پنیره داخل کیفم
و یا از سوراخ جورابم و یا رضایت نامه ی امضاء نشده ی والدین !
می خواهم باور داشته باشم به نیروی لبخند و با یک کلمه محبت آمیز خوراکی هایم را
به عدالت و آشتی و عشق با دوستانم تقسیم کنم .
می خواهم روی نیمکت پارک بنشینم از کنار دستی ام بپرسم :
"اسمت چیه با من دوست می شی؟" (البته هشت ساله! )
و بعد به سمت تاب و سرسره ها بدویم
می خواهم در کوچه لی لی کنم و روی لبه ی جدول با دست هایی باز تعادل را تمرین کنم.
می خواهم نترسم از سیاهی ها در تاریکی و از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم.
می خواهم زندگی ام را خالی کنم از مدارک اداری و تحصیلی ، صورت حساب ها ،
دفترچه ها ی بانکی ، جریمه ها و همه ی من و تویی ها !
این کارت های اعتباری من ، سوییچ ماشین و همه ی تقدیر نامه ها و گواهی نامه های معتبر و نا معتبرم !
می خواهم امید را در شما جای دهم
و اشک هایم را پاک کنم برای آینده ای که انتظار می کشم تا بزرگ شوم!
با سپاس
ساغر...


